ادامه‌مطلب....

هر افسانه‌ای از روی واقعیتی گفته شده 
ومن به این جمله باور دارم 

شاید موجودات افسانه ای دنیا‌های موازی پری ها و خیلی چیزای دیگه برای شما مسخره به نظر برسه 
ولی برای یه لحظه هم که شده فکر کنید اگه اینها واقعی باشن...........
*******
بی‌توجه به قطرات باران و مردمی که میدوید تا خودشان را به سقفی برسانند و گه‌گاهی هم با او برخورد میکردند به راهش ادامه میداد
قطره های باران از روی شیشه عینکش سر میخورد و دیدش را تار میکرد 
اواسط دسامبر بود و انگار سردی هوا توسط باران گرفته شده بود 


به کوچه خانه اش ک رسید کمی مکث کرد این کوچه شب ها با وجود چراغ ها باز هم تاریک بود و این تاریکی او را میترساند نفسش را بیرون فرستاد و به راهش ادامه داد


تا خانه راهی نمانده بود و باران هم قصد ایستادن نداشت
کمی جلو تر از او چیزی درست در وسط کوچه افتاده بود نزدیک تر که شد گربه ای را دید ک تماما سیاه بود 


جلویش زانو زد چشمان گربه بسته بود ولی او هنوز زنده بود و نفس می‌کشید  اما خونی که روی بدنش و زمین بود نشان میداد که این وضعیت چندان دوام ندارد 

کم نبودند راننده هایی که به این حیوانات بی توجهی میکردند و  بعد از تصادف بدون حتی ذره‌ای عذاب وجدان انهارا به حال خودشان رها میکردند 

با تاسف شالگردن خاکستری رنگش را از دور گردنش باز کرد و گربه را ارام درون ان پیچید  

به خانه ک رسید گربه رو جلوی شومینه گذاشت و به سرعت وسیله های مورد نیازش را از اتاق اورد او از بچگی به حیوانات علاقه داشت و این علاقه سبب شده ک اینده اش هم به انها گره بخورد

 او یک دامپزشک شده بود و از این بابت هم خوشحال بود زخمی ک بر روی کتف گربه بود چیزی بیشتر از یک تصادف معمولی را نشان میداد ولی او به لطف فرشته‌نجاتش می توانست دوباره در کوچه پس کوچه های شهر قدم بزند.......